روزی یک مرد ثروتمند پسر کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا
زندگی می کنند چقدر فقیر هستند آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستا یی مهمان بودند
در راه بازگشت ودر پایان سفر مرد از پسرش پرسید نظرت در مورد مسافرتمان چه بود پسر پاسخ داد
عالی بود پدر. پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی پسر پاسخ داد بله پدر
پدر پرسید چه چیزی از این سفر یاد گرفتی پسر کمی فکر کرد و بعد به آرامی گفت
فهمیدم ما. در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد ما. در
حیاطمان فانوسهای تزءینی داریم و آنها ستارگان را دارند حیاط ما به دیوارهایش محدود
میشود اما باغ آنها بی انتهاست با شنیدن حرفهای پسر زبان مرد بند آمد ه بود
بعد پسر بچه اضافه کرد متشکرم پدر تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیریم
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق,
|